داستان ویرانه‌هایی که زمانی خانه بود

لعیا بر خرابه‌های خانه‌اش نشسته و می‌گوید:«جایی ندارم بروم. روزها اینجا می‌نشینم و شب‌ها هرجا که شد می‌خوابم.»

 عصر ایران، زینب کریمی-  هلیکوپتر را که بالای سرشان می بینند فقط می دوند؛ در حالی که دست هایشان را تکان می دهند و فریاد می زنند؛ سردرگم می دوند؛ نمی دانند تا کجا.

روی یکی از تپه های اطراف روستا فرود می آییم. فرود که نه، به زمین نزدیک می شویم تا امدادگران هلال احمر بطری های آب و بسته های غذا را به دستشان برسانند…

 

محبوس در زندان زاگرس

شدت باد نمی گذارد همه شان به هلیکوپتر نزدیک شوند. جوان ترها به سرعت آمده اند و بسته ها را تحویل گرفته اند. چشمم به پیرزنی است که خودش را به سختی تا چندمتری هلیکوپتر رسانده اما نمی تواند نزدیک تر شود. دستش را به سمت مان گرفته و ملتمسانه کمک می خواهد.

شدت باد ملخ های هلیکوپتر، او را به تخته سنگی که روی آن ایستاده می خواباند. در حالی که یک دستش را روی سرش گرفته و دست دیگرش به سمت ماست شاهد بسته شدن در کشویی هلیکوپتر در حال اوج است...

روستاها یکی پس از دیگری، از لابلای کوه های به هم پیوسته زاگرس نمایان می شود؛ دیوار به دیوار کوه و گاهی همسایه با رود.

رسیدن به این روستاها در شرایط عادی از مسیرهای صعب العبور امکان پذیر بوده و با وجود سیل هیچ جاده و پلی برای دسترسی به آن ها باقی نمانده است.

با تیم امدادهوایی هلال احمر به چهارمین روستا رسیده ایم. اهالی با دست های برافراشته به آسمان به سمتمان می آیند. مثل دیگر روستاها امدادگران تا رسیدن مردم صبر کرده اند و در حد امکان آذوقه ها را به دستشان داده اند.

توزیع که تمام می شود در حالی که درها در حال بسته شدن است هلیکوپتر تکانی شدید می خورد. آنقدر شدید که همه مان را به گوشه ای پرت می کند. چند لحظه بعد در حالی که هلیکوپتر اوج گرفته، مهندس پرواز از کابین خلبان بیرون می آید:«سنگ پرتاب کردند. خدا رحم کرد کاپیتان هلیکوپتر را مهارکرد.»

هنوز امدادرسانی چند روستا باقی مانده اما دیگر مهندس پرواز اجازه رسیدن اهالی به هلیکوپتر را نمی دهد. بسته های نان و غذا و کنسرو روی زمین پرت می شود. تا قبل از رسیدن اهالی به هلیکوپتر از روستا دور می شویم.

نمی دانم آیا این غذا به اندازه جمعیت روستاها هست یا نه؟ آیا به آن هایی که فرصت رسیدن تا هلیکوپتر را پیدا نمی کنند هم چیزی می رسد؟ امدادگران هلال احمر می گویند غذا به همه می رسد همه شان با هم فامیلند و هوای هم را دارند.

غذاها تمام شده و بسته های نان و آب تنها باقیمانده آذوقه هلیکوپتر است. بسته ها حوالی یکی از روستاهای محبوس در میان کوه، روی دشتی سبز توزیع می شود.

 

رحمتی که زحمت شد

باد نزدیک است چادرهایشان را از سرشان بکند. سفت آن را چسبیده اند. 5 زن، تنها مسافران هلیکوپترارتش هستند که از «معمولان» به خرم آباد آمده. زن ها که پیاده می شوند انگار که پایشان به ساحل امن رسیده باشد دوان دوان به سمت خروجی باند می روند.«زهرا» و مادرشوهرش اما سلانه سلانه و با احتیاط راه می روند.

5 ماهه باردار است. از روز سیل که جاده ها از بین رفت، او و خانواده اش مثل همه همشهری هایش در«معمولان» محبوس اند. آب آلوده مسمومش کرده و حالا نای صحبت کردن ندارد.

نمی داند بچه اش چه اوضاعی دارد. مادرشوهرش نگران و مضطرب او را به سمت خروجی فرودگاه خرم آباد هدایت می کند. می گوید:«دو سه روز است پیگیری می کنیم که عروس باردارم را با پرواز به خرم آباد برسانیم.

هرکاری که لازم بود انجام دادیم؛ ثبت نام کردیم، سپردیم، التماس کردیم و دعوا کردیم که حالا اینجاییم. سیل که آمد آب و برق وجاده هایمان قطع شد.


نمی دانستیم باران رحمت اینطور زندگی مان را با خود می برد.»چند پرواز دیگر، مسافران محبوس در معمولان را به خرم آباد می رساند اما همه این پروازها تا پیش از باران است. هواشناسی اعلام کرده عصر بارندگی است.

محلی ها می گویند غروب، هوا خراب می شود. همه می دانند هوا که خراب شود دیگر هیچ هلیکوپتری نمی پرد و تنها دسترسی به سیل زده ها قطع می شود.

آب باغ را با خود برد

سیل که آمد دسترسی جاده اصلی خرم آباد به معمولان از بین رفت. از عصر روز پانزدهم فروردین ماه جاده ای فرعی از خرم آباد به معمولان و پلدختر باز شده که بلدراه می خواهد و دست فرمان خوب. با پیکاپ شخصی دو جوان داوطلب که از تهران برای کمک به سیل زده ها آمده اند راهی معمولان می شوم.

آسفالت سست و در حال ریزش جاده با سنگ چین هایی که دورتادورش چیده اند از جاده جدا شده تا خودروها به رودخانه سقوط نکند. مسیر باریک شده و فقط جا برای عبور یک خودروست.در مسیر از«افرینه» می گذریم. روستایی که سیل خانه هایش را از بین نبرده اما از باغ هایشان چیزی باقی نگذاشته است.

پیرمرد افرینه ای من را به زمینی خالی در حاشیه جاده می برد تا باغ بر آب رفته اش را نشانم دهد. از600 درخت انجیر و 80 درخت انگور همسایه اش فقط تکه چوب های چندسانتی متری باقی مانده که با فاصله منظم از هم قرارگرفته اند. پیرمرد می گوید:« اینجا باغ من است و این ها درخت های من هستند. همان هایی که سالی 50، 60 تن بار به من و خانواده ام می داد.»

آوارگی؛ سوغات سیل «کشکان»

به معمولان که می رسم مستقیم سراغ حاشیه رودخانه«کشکان» می روم. جایی که سیل بیشترین آسیب را به آن رسانده است.

از دو ردیف خانه ای که به صورت پلکانی در حریم رودخانه ساخته شده بود فقط ردیف های نامنظم دیوار و تیرآهن ها کج و معوج و در و پنجره های درب و داغان باقی مانده که نشان می دهد تا چند روز پیش اینجا خانه و زندگی برقرار بوده. دیوارها فروریخته و مرز خانه ها پیدا نیست.

گل شل همه جا را گرفته. از اسباب  و اثاثیه هم هیچ چیز باقی نمانده؛ هیچ چیز. ساکنان خانه های دیروز حالا در خرابه های امروز کاسه چه کنم چه کنم به دست گرفته اند.«سمانه» زنی که با همسایه هایش لبه دیواری نشسته می گوید:«سیل که آمد از خانه بیرون زدیم و به خانه فامیل هایمان رفتیم. صبح که به خانه برگشتیم خانه ای باقی نمانده بود. رودخانه همه زندگی مان را با خود برده بود.»

خیل گل در خانه های معمولانی

خانه ها خرابه شده و جایی برای نشستن و ماندن ندارد. ساکنانش روی تخته سنگ ها و آجرپاره های تلنبار شده ای که بازمانده خانه هایشان است. نشسته اند و بی هدف به اطراف نگاه می کنند.

«لعیا»بر خرابه‌های خانه‌اش نشسته و می‌گوید:«جایی ندارم بروم. روزها اینجا می‌نشینم و شب‌ها هرجا که شد می‌خوابم.» چند نفر از بچه های محله بیماری پوستی گرفته اند.دانه های درشت قرمز شکم و گردنشان را پرکرده است.

جمعی از همسایه ها سراغم می آیند و تقاضای کمک دارند. شماره کارت می دهند و چادراسکان می خواهند. در میان همهمه شان جمله ای مدام زیرگوشم تکرار می شود.«اینجا را هم ببینید. خانم، خانم، خانه من را هم ببینید» یکی از سیل زده های حاشیه رودخانه است که اصرار دارد خانه اش را ببینم.


می پرسم:« خانه ات کجاست؟» با دست خانه ای نوساز را نشانم می دهد. ساختمان8 سال ساختش  قرص و محکم سرپاست. می گویم:« خانه شما که مشکلی ندارد.» با لحنی غمبار می گوید:« شما بیایید.» پا به حیاط خانه که می گذارم تا زانو در گل فرومی روم. گل تمام حیاط خانه را پرکرده است. درخانه را باز می کند.

 

خانه پر از خالیست. سوغات سیل برای این خانه فقط گِل است.دریغ از یک قاشق که در خانه باقی مانده باشد.. سراغ زن و بچه اش را می گیرم. با چهره ای محزون می گوید:«زن و دخترم سفرهستند. هنوز نیامدند.»

غرق در سیل شادی

«با این سرووضع به خانه چه کسی بروم؟ شاید دوست نداشته باشند من با این لباس های کثیف مهمان خانه هایشان باشم» «محبوبه»‌در حالی که به لباس های خاک آلود و پاهای گِلی اش اشاره می کند این جملات را می گوید. بغض کرده و نزدیک است گریه اش بگیرد.

او، همسر و دختر دبستانی اش مستاجرند. با اسباب هایشان به این خانه آمدند اما حالا باید دست خالی از اینجا بروند. شب ها را در کوچه و خیابان های معمولان به صبح می رسانند.

 

آنسوتر مردی که از 20 سال پیش همسایه رودخانه است می گوید:« شهرداری و بنیاد مسکن به همه ما مجوز ساخت داده. نه تنها من که همه خانه های این محدوده سند دارند و با پروانه تایید شده دولت ساخته شده است.

آن هم در حریم رودخانه. حالا چه کسی پاسخگوی این خسارت ماست؟»با دست مدرسه ای را نشانم می دهد که نزدیک رودخانه ساخته شده و حالا از کلاس های درس آن دیوارهای خراب باقی مانده است.« حتی آموزش و پرورش هم در حریم رودخانه مدرسه ساخته.»

غروب شده، «کشکان» همچنان خروشان است اما دیگر رجز نمی خواند. تعدادی از سیل زده ها کنارش ایستاده اند و تماشایش می کنند. معبر گل آلود را بر می گردم. زن ها مقابل خانه نوساز گل اندود جمع شده اند. نزدیکتر می روم. مردی که خانه را نشانم داده بود صورتش خیس اشک است.

جلوتر می روم و خودم را به گعده زنان می رسانم. زنی جوان در حالی که دختر خردسالش را در آغوش گرفته، به پهنای صورت گریه می کند. صاحبخانه در حالی که اشک هایش را پاک می کند می گوید:« زنم از سفر برگشت.»

پسربچه ها در خرابه های محل در حال گل بازی هستند. کنارشان می ایستم، در سیل شادی غرق شده اند و حواسشان به من نیست. آن یکی که بزرگتر است با لحنی دستوری می گوید:« خاک و گل برسانید باید اینجا مسیر را ببندیم.» یکی از پسرها می گوید:« این پل هم خراب شد باید یک پل دیگر بسازیم.»


نظر خود را ثبت کنید